Revenge in your name<5
انتقام به نام تو قسمت^5^
ویو هارین؛
چشمامو از هم فاصله داده و به ساعت دیواری خیره شدم ۷ صبح بود پتو رو کنار زدم و از رو تخت بلند شدم دستم کمی درد میکرد ولی جوری نبود که نتونم تحمل کنم..
به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم که خورشید مستقیم به چشمام برخورد کرد و باعث شد که چشمامو ببندم از این حالت خندم گرفته و به سمت کمد دیواری رفتم و درشو باز کردم..
ست لباس سیاهم رو برداشته و پوشیدم!
بوتین هامو از داخل کمد برداشتم و رو تخت نشستم خواستم کفشام رو بپوشم که دستم فجیح درد کرد و مانع کارم شد...
هارین:لعنتت من الان چی کار کنم..
خواستم دوباره خم شم و پام کنم ولی متاسفانه دردش دوباره حتا دردناک تر از قبل بود..
هارین:آیییی...هیییی این دیگه چه کوفتیه اه!
تق تق..
با صدای در از کار متوقف شدم و سرمو به سمتش برگردوندم
هارین:بیا تو..
لینو درو باز کرد و تو چهارچوب در نمایان شد..
طولی نکشید که حالت چهرشو تعجب وار کرد و گفت:چرا اماده شدی؟
هارین:آلزایمر گرفتی؟کلی کار داریم!
لینو:فک کنم واضح بهت گفتم باید استراحت کنی!
هارین:منم فک کنم خیلی واضح تر گفته بودم که چیزیم نیست!
لینو:چرا اینقدر لجبازی آخه تو!؟
هارین:شاید به خاطر تو..
لینو:به خاطر من؟چرا؟
هارین:تا دوباره نگرانم شی!
لینو پوزخندی زد و گفت:نگران نیستم!
هارین:حله پس نیاز نیست بشینم خونه!
لینو:بیا پایین صبحونه آماده اس
خواست بره که نداشتم..
هارین:لینو
برگشت به سمتم و سوالی نگام کرد..
هارین:به بابا و مامان نگو که زخمی شدم خوب؟
لینو سری به عنوان تائید تکون داد و دوباره برگشت بره که اینبار هم نذاشتم....
هارین:لینووووو
لینو دوباره برگشت و گفت:اینبار دیگه چیه؟
هوفی کشیدم و گفتم:هیچی..
برگشت و اینبار رفت
هارین:حالا من این کفشارو چجوری بپوشم اخه..
خم شدم خواستم بپوشمش که لینو روبهروم ظاهر شد و جلوم زانو زد
شوکه شدم و گفتم:مگه نرفته بودی؟
لینو:نه!
بوتینمو دستش گرفت و زیپشو باز کرد سمت پام گرفت و گفت:بپوشش..
خندیدم که گفت:نمیپوشی برم؟
زود سری به عنوان نه تکون داده و پامو داخل کفش قرار دادم زیپو کشید و اونیکی بوتین رو برداشت و هیمنطور اینو هم داخل پام قرار داد..
بلند شد و گفت:کمک خواستی بدون هیچ فکر کردن ازم بخواه...خب میتونم تا موقعی که دستت خوب شه بهت کمک کنم..
خندیدم و بلند شدم:مرسی..
هردو از اتاق خارج شدیم و طی پایین رفتن حرف دیشباش چون ذهنمو بشدت درگیر کرده بود ازش پرسیدم
هارین:نمیخوای بگی حرف دیشب راجب کدوم حرفم بود؟
لینو:نه!
هوف بلند از سر کلافگی کشیدم که به پایین رسیدیم..
مامان:اعع امدین صبحتون بخیر بشینید صبحونه آماده است..
لینو&هارین:صبحتون بخیر..
دور غذاخوری نشستیم و شروع کردیم به خوردن صبحونه که بابا شروع کرد به حرف زدن..
بابا:لینو و هارین یه مائموریتی واسه هردوتون دارم..
لینو:چه مائموریتی؟
بابا:مائموریت مشترک!
با این حرفش غذا تو گلوم گیر کرد که باعث شد سرفه ام بگیره مامانم زود بازوی زخم شدمو فشار داد و از پشتم زد..
هارین:آییییی مامانننن دست...
لینو:مامان دستتو بکش!
مامان:چیشده مگه؟
هارین:هی...چچ هی...چی!
لینو:هارین حالت خوبه؟
مامانم خندید و گفت:پس بلاخره مثل خواهر برادر رفتار میکنید!؟
هردو باهم گفتیم:نه!
....
ویو هارین؛
چشمامو از هم فاصله داده و به ساعت دیواری خیره شدم ۷ صبح بود پتو رو کنار زدم و از رو تخت بلند شدم دستم کمی درد میکرد ولی جوری نبود که نتونم تحمل کنم..
به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم که خورشید مستقیم به چشمام برخورد کرد و باعث شد که چشمامو ببندم از این حالت خندم گرفته و به سمت کمد دیواری رفتم و درشو باز کردم..
ست لباس سیاهم رو برداشته و پوشیدم!
بوتین هامو از داخل کمد برداشتم و رو تخت نشستم خواستم کفشام رو بپوشم که دستم فجیح درد کرد و مانع کارم شد...
هارین:لعنتت من الان چی کار کنم..
خواستم دوباره خم شم و پام کنم ولی متاسفانه دردش دوباره حتا دردناک تر از قبل بود..
هارین:آیییی...هیییی این دیگه چه کوفتیه اه!
تق تق..
با صدای در از کار متوقف شدم و سرمو به سمتش برگردوندم
هارین:بیا تو..
لینو درو باز کرد و تو چهارچوب در نمایان شد..
طولی نکشید که حالت چهرشو تعجب وار کرد و گفت:چرا اماده شدی؟
هارین:آلزایمر گرفتی؟کلی کار داریم!
لینو:فک کنم واضح بهت گفتم باید استراحت کنی!
هارین:منم فک کنم خیلی واضح تر گفته بودم که چیزیم نیست!
لینو:چرا اینقدر لجبازی آخه تو!؟
هارین:شاید به خاطر تو..
لینو:به خاطر من؟چرا؟
هارین:تا دوباره نگرانم شی!
لینو پوزخندی زد و گفت:نگران نیستم!
هارین:حله پس نیاز نیست بشینم خونه!
لینو:بیا پایین صبحونه آماده اس
خواست بره که نداشتم..
هارین:لینو
برگشت به سمتم و سوالی نگام کرد..
هارین:به بابا و مامان نگو که زخمی شدم خوب؟
لینو سری به عنوان تائید تکون داد و دوباره برگشت بره که اینبار هم نذاشتم....
هارین:لینووووو
لینو دوباره برگشت و گفت:اینبار دیگه چیه؟
هوفی کشیدم و گفتم:هیچی..
برگشت و اینبار رفت
هارین:حالا من این کفشارو چجوری بپوشم اخه..
خم شدم خواستم بپوشمش که لینو روبهروم ظاهر شد و جلوم زانو زد
شوکه شدم و گفتم:مگه نرفته بودی؟
لینو:نه!
بوتینمو دستش گرفت و زیپشو باز کرد سمت پام گرفت و گفت:بپوشش..
خندیدم که گفت:نمیپوشی برم؟
زود سری به عنوان نه تکون داده و پامو داخل کفش قرار دادم زیپو کشید و اونیکی بوتین رو برداشت و هیمنطور اینو هم داخل پام قرار داد..
بلند شد و گفت:کمک خواستی بدون هیچ فکر کردن ازم بخواه...خب میتونم تا موقعی که دستت خوب شه بهت کمک کنم..
خندیدم و بلند شدم:مرسی..
هردو از اتاق خارج شدیم و طی پایین رفتن حرف دیشباش چون ذهنمو بشدت درگیر کرده بود ازش پرسیدم
هارین:نمیخوای بگی حرف دیشب راجب کدوم حرفم بود؟
لینو:نه!
هوف بلند از سر کلافگی کشیدم که به پایین رسیدیم..
مامان:اعع امدین صبحتون بخیر بشینید صبحونه آماده است..
لینو&هارین:صبحتون بخیر..
دور غذاخوری نشستیم و شروع کردیم به خوردن صبحونه که بابا شروع کرد به حرف زدن..
بابا:لینو و هارین یه مائموریتی واسه هردوتون دارم..
لینو:چه مائموریتی؟
بابا:مائموریت مشترک!
با این حرفش غذا تو گلوم گیر کرد که باعث شد سرفه ام بگیره مامانم زود بازوی زخم شدمو فشار داد و از پشتم زد..
هارین:آییییی مامانننن دست...
لینو:مامان دستتو بکش!
مامان:چیشده مگه؟
هارین:هی...چچ هی...چی!
لینو:هارین حالت خوبه؟
مامانم خندید و گفت:پس بلاخره مثل خواهر برادر رفتار میکنید!؟
هردو باهم گفتیم:نه!
....
۳.۰k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.